جمعيت امام علي(ع)

 

 
 
Sunday, October 22, 2006

» گزارشی از مراسم دعای مولوی
 
یک فرش، یک یخچال و یک تلویزیون، تمام وسایل اصلی خانه را شامل می شود. البته اگر بشود اسم یک اتاق 13 متری را خانه گذاشت. از صبح حس عجیبی داری، دلت می خواهد زودتر قدم در خانه ای بگذاری که به قول شارمین، یک خانه مقدس است.
خانه ای که 3 فرشته کوچک، همراه مادرشان می خواهند آینده زیبایی را در آن بسازند.
آینده ای غیر از آنچه در اطرافشان می بینند. فردایی غیر از دود سیگار و تریاک.
در تاریکی هوا، آدرس را پیدا می کنی. برای یک لحظه بهتت می زند. آری اینجا یک خانه مقدس است. خانه ای که از آن عشق می بارد و تو در پس زمینه های ذهنت همیشه آن را می دیدی. شاید برای همین است که آنقدر در اینجا احساس راحتی می کنی. فاطمه، محمد و علی، میزبانان ما در این خانه مقدس هستند.
بچه ها یکی یکی از راه می رسند و می شوند مهمانان این خانه. تقریبا 30 نفر وارد اتاق شده اند. دیگر جای سوزن انداختن هم نیست. شارمین شروع به صحبت می کند. مثل همیشه حرفهایش به دل می نشیند. از خدایی می گوید که ما را آفریده. از علی می گوید که پدر تمام یتیمان شهر است و از مایی که به خواب غفلت فرو رفته ایم.
آخر صحبت های شارمین، با صدای اذانی که از گلدسته ای مسجد پخش می شود همراه شد.
فضای معنوی و ملکوتی ایجاد شده بود.
دعای افطار خوانده می شود و همه آماده چیدن سفره افطاری می شوند.
هرکس سعی می کند کاری حتی کوچک انجام دهد تا سهمی در ثواب این ضیافت الهی داشته باشد.
اما از نظر همه بچه ها معنوی ترین صحنه وقتی بود که خانم ها به صف نماز جماعت ایستاده بودند و فاطمه دختر 10 ساله خانه به عنوان پیش نماز در جلوی صف قرار گرفت.
با همان سادگی و لحن کودکانه کلمات عربی را بیان می کرد و عجیب بود که چقدر به دل می نشست.
تک تک بچه ها بعد از نماز اقرار کردند که این بهترین نمازی بود که در عمرشان خوانده بودند. نمازی از ته دل، در خانه ای مقدس و با پیش نمازی معصوم...

جمعه 7/مهر/85
Tuesday, October 17, 2006

» گزارشی از شیرخوارگاه حضرت رقیه
 
امروز روز اول ماه رمضان بود. قرار بود برای مراسم دعا به شیرخوارگاه حضرت رقیه برویم. با اینکه تجربه چنین بازدیدهایی را داشتیم، اما باز هم ته دلمان شوری می زد. نمی دانستیم چه برخوردی باید با آنها داشته باشیم. آیا ما را بر حریم خصوصی زندگی شان راه می دهند؟ تمام طول راه با فکر کردن به این تصورات گذشت. اما وقتی که قدم به داخل محوطه گذاشتیم، فهمیدیم که چه ترس بیهوده ای داشتیم. آنقدر سریع جو صمیمی بین مان ایجاد شد که خودمان هم متعجب مانده بودیم.
وای که چه لذتی داشت نگاه کردن در چشمان معصومی که از فرط خوشحالی برق می زد. با بچه ها شروع به بازی کردیم. عمو زنجیرباف... بله... زنجیر منو بافتی... بله... پشت کوه انداختی... بله... و بعد هم تخم مرغ گندیده. تو می شدی گرگ و باید دنبالش می دویدی تا او را بگیری. و بعد او گرگ می شد و دنبال تو می دوید. و تو تقریبا راه می رفتی تا بتواند تو را بگیرد و خوشحال و پیروز داد بزند: هی! گرفتمت! خوشحال می شوی که با باختنت، شادی را برای دقایقی به او دادی.
تقریبا هر بچه ای یک خاله یا عمو برای خودش پیدا کرده. و به قول شارمین عالمینشان با هم یکی شده است.
اینجا همه چشمها برق می زند. چشمان بچه ها از خوشحالی و نشاط و پیدا کردن این همه دوست و چشم های بچه های ما بخاطر نمناکی اشکی که خیلی سعی در نریختنشان داشتند. چون این اولین قانونی بود که تو یاد گرفته بودی. "هرگز جلوی بچه ها گریه نکن، چون آنها به خوشحالی و محبت شما احتیاج دارند."
بعد از اینکه حسابی از بازی کردن خسته شدند، به سراغ سفره افطار رفتیم. همه بچه ها اول برای سلامتی و ظهور امام زمان دعا کردند. ولی غمگین ترین دعایشان این بود: "خدایا، پدر و مادری مهربان برای ما بفرست."
این بار دیگر چهره های بچه های جمعیت دیدنی بود. اما باز هم با خنده و شادی افطار کردند و نگذاشتند شادی چند ساعته بچه ها از بین برود.
بعد از غذا نوبت دادن هدیه ها شد. هر بچه ای سعی می کرد آرام تر بنشیند تا زودتر هدیه اش را بگیرد. برای یک دقیقه آرامش عجیبی برقرار بود. درست مثل آرامش قبل از طوفان. اما بعد از باز شدن کادوها به انفجار هورا و خنده و شادی تبدیل شد.
اشکان، آنا، زهرا، محمد هر کدام کادوهایشان را پیشت می آوردند تا تو هم در شادی شان شریک شوی. حالا نوبت خداحافظی بود. فکر نمی کردی در عرض چند ساعت این طور به تو وابسته شوند و این بار اشک هایی بود که از چشم هایشان جاری می شد تا تو پیش آنها بمانی. با قول دادن به اینکه باز هم پیش آنها می آیی کمی آرام شدند. و سریع از آنجا خارج می شوی تا این بغض چند ساعته که از اول ورودت بدجوری گلویت را آزار می داد را در تنهایی ات خالی کنی.
اما حالا می توانی خوشحال باشی که خداوند رحمتش را بر تو جاری کرده تا روز اول ماه مبارک رمضان را با این کودکان معصوم سپری کنی.

دوشنبه 3/مهر/85
Tuesday, October 10, 2006

»
 
روزی مردی در گوشه ای از زمان کیسه یتیم نوازیش را بردوش می گرفت و غریبانه کوچه کوچه های شهر کوفه را می گشت. می گشت تا مبادا کودکی با غم بی پدری سر بر بالین نهد.
می گشت تا مبادا پیرمردی بی نوا در غم تنهایی و از روی درماندگی سر به سوی آسمان بلند کند و از خدا طلب مرگ نماید.
می گشت تا مبادا بیوه زنی در شب دیجور بی پناهی خویش آرام و بی صدا بر گرسنگی کودکانش بگرید.

علی با پای پیاده، کیسه بر دوش می گشت تا غم غربت و تنهایی بشر را درمان کند
بشر وامانده از خویش، درمانده از روزگار...
و آن هنگام که روح اساطیری و آسمانیش در کالبد زمینی تاب نیاورد، دل و چشم نگران کیسه یتیم نوازیش را برای یاوران خویش در هر گوشه از زمان به جای گذاشت.

و حال این جمع:
این جمع و کیسه ای که مولای عشق برایشان به ارث نهاد.

کیسه ای که نماد است:
نماد تلاش برای رهانیدن همنوع از آتش، آتش جهل و فقر
نماد اعتراض است، اعتراضی از جنس اعتراض علی بر بی عدالتی


هر که از این جمع هرگاه که کیسه ای بر دوش می گیرد یا کودک محروم از تحصیلی را به کلاس درس راهنمایی می کند یا آن هنگام که خسته و نفس بریده پله ها و راهروهای سرد بیمارستان را به امید درمان پدر خانواده ای طی می کند یقین دارد، یقین دارد که:
علی جان! مرد معاصر! تو همراهش هستی

آن هنگام که از سختی راه از ناتوانی و نفس بریدگی پاهایش، سر بر دیوار غم نهاده و می گرید یقین دارد:
علی جان! مرد مهرورز و همراه در کوچه های تنهایی تو همراهش هستی

آری علی جان! صدای تو همیشه در گوششان است و رگ آشفتگی و سراسیمگی در راه امداد رسانی را در زیر پوست روحشان می جنباند: خدا را! خدا را درباره یتیمان

این جمع آرزو دارد که هر کس از هرگوشه ای از زمان بیاید و توشه ای از عشق برگیرد.
موسم عاشقی امروز است، همراه مرد معنا، مرد مشهود
موسم عشق را دریابیم

و حال ما وصیت می کنیم:
علی جان! خدا را خدا را
مبادا گاهی ما را در فراموشی سیری و گاهی در مذلت گرسنگی دنیا رها کنی
Saturday, October 07, 2006

» داستان عشق
 
بی شک در طول تاریخ، داستان های کوتاه، اما عمیق و پرمعنا، تاثیرات بسیار ژرفی را بر ذهن جستجوگر انسان ها گذاشته و پدید آورنده ی رویدادهای شگفت انگیز و تغییرات نابی شده است که موجب حرکت به سوی تکامل و تعالی در زندگی بشر شده و خواهد شد.
به همین خاطر قصد دارم داستان عقرب را که دارای چنین خصوصیاتی می باشد برایتان نقل کنم.

« یک روز مردی عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند. او تصمیم گرفت با کشیدن انگشت خود آنرا نجات دهد. اما عقرب او را نیش زد. آن مرد باز هم سعی کرد که عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب یکبار دیگر او را نیش زد. مرد دیگری که در آن نزدیکی بود، به او گفت که نجات دادن عقربی که او را نیش می زند را متوقف سازد. آن مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند و این طبیعت من است که عشق بورزم. چرا باید طبیعت خود را از عشق درزیدن منع کنم فقط به این دلیل که طبیعت عقرب نیش زدن است؟
عشق ورزی را متوقف مساز. لطف و مهربانی خود را دریغ مکن. حتی اگر مردم اطراف تو، نیش بزنند. »

هر کدام از ما انسانها کجای این داستانیم؟ آیا اساسا چنین داستانی می تواند صحت داشته باشد و یا اگر صحت آن انکار ناپذیر باشد، داستانی از داستان های کره خاکی به شمار می آید و یا متعلق به کرات و کهکشان های دور از دسترس موجود دو پای متکبر و ناطقی است با مغزهایی سرشار از دانش و اطلاعات گوناگون که در رهگذر زمان جمجمه اش تنها در نقش طبل بزرگی است که صدایش بسیاری از گیرنده های دیگر مغزها را فقط مشغول و سردرگم می سازد و ... دیگر هیچ؟!
آیا ما در دنیایی زندگی می کنیم که تنها سه نقش عامل، عقرب و ناظر (متفکر) در آن وجود دارد؟
آیا نقش هایی وجود دارد که ما آنها را درک نکرده باشیم؟
آیا دنیایی بدون وجود نقش عقرب، نقش عامل را می تواند در خود جای دهد؟
آیا دانش بدون آگاهی می تواند مفید واقع شود؟
آیا وجود آگاهی برای مفید بودن کافی است؟
و آیا صرفا مفید واقع شدن بهترین عمل است؟
و آیا...
آه، انگار من هم دچار آنچه نباید شده ام، و در سیاه چاله های اطلاعات، دانش و فن آوری، گیج و مبهوت و سرگردان به دنبال سراب، پیوسته در حرکتی دایره وار می چرخم و می چرخم.
هیچ کس نمی داند که آن مرد در آخر زنده ماند یا نه. گرچه، بودن یا نبودن آن مرد مهم نیست، بلکه جاودانگی آثار و اعمال اوست که حائز اهمیت است. او بود که راه را با آگاهی و اختیار، انتخاب کرده و همزمان با تفکرات متعالی، عمل می نمود و تنها، تکرار و تکرار...
با سپاس فراوان از تمامی عوامل و همین طور عقرب ها که فرصت عشق ورزیدن را مهیا می کنند، و آب که موجب تغییر موقعیت عقرب می شود، و نیز آن ناظر که همواره امیدوارم همراه شود.
علی زارعان
Monday, October 02, 2006

»
 
خدا
خداوندا تمام گرسنگان را غذایی از جنس نور بخش،
خداوندا تمام اغنیا را دستانی پر برکت بخش و به خاطرشان بیاور که روزی گرسنگان را به امانت به آنها داده ای
و خداوندا به همه ما انسانها شفقت و مهری چون محمد بخش، به همه ما کمک کن که سازنده مدینه خود باشیم.
مدینه ای امن، آنجا که هر انسانی احساس امنیت و آرامش کند، آنجا که هر انسانی توان بیابد و از رنج های مادی رها شده به تو بیندیشد.
کمکمان کن تا مدینه خود را بسازیم، حتی اگر گنجایش یک نفر را داشته باشد.حتی اگر فقط بتوانیم یک نفر را به ساحل امن عشق به تو برسانیم.
Sunday, October 01, 2006

»
 
خداوندا با تو می گویم
خدای من! خدای خوب من! مادران سرزمین من دیرگاهیست لبخند را فراموش کرده اند، یادشان رفته چگونه با عشق کودکانشان را در آغوش بگیرند، نه اینکه عاشق نباشند که تو عشق را هزار بار در جانشان دمیده ای، نه! آنها عاشقند
اما غم نان، غم سر پناه، رمق عشق بازی را از آنها گرفته است.
خدای من! خدای خوب من!
کودکان سرزمین من کودکی نمی کنند که معصومیت کودکانشان زیر بار فقر خشکیده است.
اصلا چرا این قدر متکلف با تو حرف می زنم.
می خواهم درد دل کنم
خدا جان گوشه ای از این شهر مادری هست به اسم زینب خانم که شوهرش چند سال پیش فوت کرد حالا او با چهار تا بچه قد و نیم قد تنها مانده. همه داراییشان را برای درمان همسرش خرج کردند ولی...
تنهای تنهاست با چهار تا بچه قد ونیم قد... اوایل خانه مردم کار می کرد اما از وقتی دستانش ورم کرد و زانوهایش می لرزد کسی او را به خانه اش راه نمی دهد...
با چهار بچه که یکی از بچه ها مریضی سختی دارد اما...
اما دیگر آهی در بساط نیست که بتواند به درمان بیندیشد...
می نشیند گوشه آن اتاق تاریک و نمور زیرزمین و ذره ذره آب شدن کودکش را می بیند
می نشیند و گرسنگی کودکانش را می بیند.
خدا جان این است حکایت هزاران مادر سرزمین من
خدا جان بگذار با تو درد دل کنم
می دانم که می دانی اما...
اما تو خود گفته ای با من سخن بگو،
این است درد های من
در شهر ما دختری هست به نام مینا. مادر و پدرش سالها معتاد بوده اند.
او به یاد دارد زمانی را که برای یکی دو روز غذایی نخورده بودند و پدرش با پاک کردن شیشه ماشین ها کمی پول به دست می آورد، برای خودش مواد خرید و برای او و سه برادرش فقط یک نان
و او با گرسنگی سر می کرد با گرسنگی مشق می نوشت...
حالا اوضاع بهتر است. بابا ترک کرده و مامان هم...
اما
اما چه کسی به مرد 40 ساله ای که تازه ترک کرده کار می دهد؟
گرسنگی هست، درد هست هرچند کمتر از پیش

خدا جان
در شهر ما پسری هست به اسم شاهین
مادر و پدر ندارد، با خاله اش زندگی می کند، خاله اش هم ...
خاله اش با... امرار معاش می کند. شاهین هر روز مردهای غریبه را میبیند که می آیند و می روند.
شاهین فحش میشنود، شاهین کتک می خورد، شاهین نماز می خواند، شاهین قرآن می خواند و گاهی...
شاهین کودکی را کتک می زند.
این گونه است که می گویم شهر ما سرد است.
سرد از نفس کسانی که درد مادران و کودکان شهر ما را می دانند اما...
اما بی تفاوت می گذرند، و نهایت غمشان این است که چگونه سفره افطاری رنگین تر از همسایه بگسترند در حالیکه زنان و کودکان شهرشان با اشک و آه روزه می گشایند و...
خداوندا مباد از بی خبران باشیم...
مباد شرمنده روی عزیزان تو باشیم...
بگذار سهم ما از رمضان هم سفره شدن با اهالی خانواده تو باشد -عیال الله-

 

برنامه هاي آينده

  در جرايد

 

 



آرشيو

فعالیتهای فرهنگی
جشن مهر
جشن کارنامه
جشنواره فرزندان مهر

لينکهاي مرتبط با
جمعيت امام علي
 
 
 
 
لوگو


تعداد بازديد کنندگان


 

 

 
    

بهترين حالت براي مشاهده ي اين وبلاگ : وضوح 768 * 1024