جمعيت امام علي(ع)

 

 
 
Saturday, December 16, 2006

» یک لحظه ... به یک انسان ...!
 
سرد است. دست های کوچکش را "ها" می کند. دست های کوچک و سیاهش را. اسفند دود می کند تا ما چشم نخوریم! تا ما خوشبخت های اتوکشیده چشم نخوریم!
50 تومان، 100 تومان یا... هر قدر که کرمت باشد می دهی. و شمارش معکوس آغاز می شود: 6، 5، 4، 3، 2، 1... چراغ سبز می شود. دیگر باید برویم. فقط وقتی در حال توجیه کردن خودمان هستیم که:

- بابا چه کار دیگه ای مگه از دست من براش بر میاد...
- اصلا مسئولیت این بچه های خیابانی با شهرداری است... با دولت است... با...
- من هزار تا کار دارم... کارای خیلی مهم تر ...
- اصلا به من چه مربوط (کمی خشن تر و...!)

آری، وقتی این توجیهات همیشگی را در ذهنمان مرور می کنیم، از آینه عقب نگاهمان ناغافل به جسم نحیفش می افتد که در حال اسفند دود کردن از سرما مچاله می شود. انگار هر لحظه مچاله تر...

این استیصال و عذاب وجدان های موقی برای مردم متوسط جامعه ی ما بسیار اتفاق می افتد و بسیار آسان تر از آن فراموش می شود و این فراموشی عجیب بیش تر در اثر همت خود افراد حاصل می شود!! همتی که صرف آرام کردن روان هایشان می کنند. انگار هر تلنگری که می خورند با سپری آهنین به استقبالش می روند تا فرو نریزند.
امان از این خوشبختی! امان از این شهر خوشبخت!

می پرسند چه کاری از دست ما برمی آید و با حالتی می پرسند که حالت پرسیدن برای دانستن و عمل کردن نیست، تنها و تنها برای آب روی آتش ریختن است. آتش درون. آتشی که بر دوزخیان محیط است. (اِنَّ جهنّم لمحیط بالکافرین، بدرستی که جهنم بر کافران محیط است و آنان را در بر دارد).

اما می گویم چه کاری از دست ما برمی آید تا راه توجیه را ببندم.
تا آن کسی را که دامن اش را به درد مردمش نمی آلاید به رنج افکنم، تا لااقل بگردد و رنج یافتن توجیهی جدید را بر دوش جان بیهوده اش هموار سازد!

به اشتباه همیشه فکر می کنیم یا باید رنج فقر و جهل یک ملت را یکباره درمان کنیم یا این که به کل بی خیال شویم و فقط زندگی فردی و لذت ها و آرزوهای شخصی مان را محقق کنیم و خوب، بدیهی است که یکباره درمان کردن امری محال است. البته ما به انجام امور محال هم علاقه ویژه ای داریم. به زیر و زبر کردن و از پایه به هم ریختن و بنیان ها را لرزاندن و در یک کلمه: ویران کردن! اول ویران می کنیم، بعد فکر می کنیم که چگونه ان شاء الله دوباره بسازیم... و می مانیم که این انقلاب، اصلا چرا به اهدافش نرسید. معلوم است. چون انسان هایی که انقلاب می کردند خود منقلب نشده بودند. همان انسان های دو قطبی سنتی عجیب و غریب قبل هستند: یا سیاه سیاه یا سفید سفید.
اندیشه شان ساختن آجر به آجر نیست. یا می خواهند ساختمانی نو را با همه ی امکانات یکجا بکارند جای بنای کهنه ی قدیمی یا اگر احتمالا این امر نا ممکن باشد(!) همان بنای کهنه را با خاک یکسان کنند. مهم هم نیست که بعدش سرپناهی برای زنده ماندن نیز نمی ماند.

به دین جامعه نگاه نکن! دینی که با صدقه دادن مسئولیت یتیم را از گردنت باز می کند، سهل است تا بهشت برین هم می رساند. کافی است صبح به صبح پول خردهای ته جیبت را توی صندوق سر کوچه خالی کنی.
به دین جامعه نگاه نکن که تقدیر کودکان مریض و بی سرپرست و سرخورده و بزهکار جامعه را به نام خواست خداوند می پذیرد تا آرامش و رفاه پوک دنیایی و سعادت الکی اخروی اش را گزندی نرسد.

در عوض... به دین علی (ع) بنگر، آن جا که آغوش گرمش را ماوای کودکی می کند که سرمای فقر و سرمای بی توجهی دیگران، به مرگش می کشد.
... می پرسی چه می شود؟... تو خود چه می شوی اگر علی (ع) با تمام هستی اش گرم در برت گیرد و مهربانانه تو را بنوازد؟ جز این است که لذت انسان بودن را به تمامی درک می کنی؟

به دین مسیح بنگر!
قوم نادان موسی را تصور بر آن بود که عیسی می آید تا سلطنت ظاهری فرعونیان را در هم شکند و سلسله ی شاهنشاهی جدیدی به نام خداوند رقم بزند و تاج گذاری کند و فرعون مهربانی بشود برای ملت ستم دیده...
اما عیسی چه کرد؟ نیامد جسم ها را از غل و زنجیر حاکمان دنیایی نجات دهد. آمد تا جان های ناآرام را لحظه ای آرام بخشد.
چگونه؟... با سپاه؟... آری اما کدام سپاه؟
سپاهی که جز عشق سلاح گرمی ندارد و جز اشک های زلال نفراتی ندارد و جز نوازش طرحی برای فتح ندارد: فتح قلب های رنجور.
او جذامیان را در آغوش گرفت، تو آیا نمی توانی کودک هم وطنت را که از خشونت و پستی این جامعه می سوزد لحظه ای به شوق، به مهر و به شادی در بغل گیری؟ نمی دانی یا نمی فهمی یا خودت را به ندانستن و نفهمیدن می زنی؟

قرار نیست تمام مشکلات و مصائب همه ی مستضعفان را حل کنی... یک لحظه به یک انسان با تمام وجود عشق بورز!
این کافی است تا درد تنهایی و بی کسی او را و وجدان های بی معنی و بی سر و ته و هر روزه ات را شفا دهد.
آری! آخرش هم این شد که مشکل روحی خودت حل شود!

از این دریغ نکن!
Monday, December 11, 2006

» علی جان! نورت رو می خوایم...
 
پنجشنبه شب، یا بهتر بگم جمعه صبح، توی بیمارستان امام خمینی، مجموعه ای از حوادث عجیب و غریب اتفاق می افتاد که اوجش حدود ساعت 3 شب بود.

بچه های جمعیت، مدتی بود با زهرا خانم آشنا شده بودند.
توی یکی از شناسایی های منطقه فرحزاد، بچه ها زنی را پیدا کردند که از شوهری افغانی دارای 2 پسر خردسال بود. شوهر این زن، او را رها کرده بود و در شهر دیگری زن دیگری گرفته بود. زن بیماری های زیادی داشت که سرطان سینوس، یکی از آنها بود.

اما آشنایی عمومی بچه های جمعیت با این زن_ زهرا خانم_ به یک ماه قبل بر می گردد. تماس زهرا خانم با یکی از بچه ها و درخواست او مبنی بر نگهداری از فرزندانش در زمانی که در بیمارستان است، بچه ها رو به بیمارستان امام خمینی کشاند.
قرار شد بچه های جمعیت از فرزندان زهرا خانم مراقبت کنند.
مشکل بیماری زهرا خانم خیلی حاد بود ولی پزشکان اورژانس قادر به تشخیص خاصی نبودند و از پذیرش او سر باز می زدند. این دقیقا مشکلی بود که مجددا پنجشنبه، یعنی یک هفته پس از ترخیص او از بیمارستان، بچه ها را تا آن وقت در بیمارستان نگه داشته بود.

آزمایش پشت آزمایش، نظرات پزشکان مختلف، هیچ کدام راه به جایی نمی برد.
مدت زیای گذشته بود. بچه ها مستاصل شده بودند. هر از چند گاه، اتفاقی می افتاد که نور امیدی در دلها روشن می شد ولی ...

تا اینکه جالب ترین اتفاق ممکن افتاد.

برق های بیمارستان رفت.

برخوردها عجیب تر بود. عده ای از پزشکان نسبت به این وضع اظهار تعجب می کردند. بیمارها ترسیده بودند. چند تن از همراهان بیماران به دنبال مسئولین می گشتند تا علت را جویا شوند.

" مگه اینجا برق اضطراری نداره؟!"
"داره! ولی خرابه!"

همه دنبال وسیله ای می گشتند تا اندکی از تیرگی موجود بکاهند. چراغ قوه ها و موبایل ها، به کار افتادند.
یک نفر موتور سیکلتش را به پشت شیشه های بخش اورژانس آورد تا روشنایی هر چند کم آن، حداقل بخشی از راهروی اصلی را روشن کند.

مدت زیادی گذشت. کم کم همه داشتند به بی برقی عادت می کردند که خبر فوت دو بیمار که در زیر دستگاه بودند همه را متاثر کرد. اظهار نظر پزشکان هم جالب بود:

" دو نفر Expired!!! شدند، البته ما به هر صورت کار خاصی هم نمی تونستیم براشون بکنیم!"


توی این بی برقی عده ای هم بودند که با فضای جدید بیشتر صفا می کردند. آغاز پخش موسیقی های مختلف از موبایل ها، بدون توجه به نوع فضا هم از عجایب بود.

علی، یکی از بچه های جمعیت، و کسی که زهرا خانم را در شناسایی پیدا کرده بود، موبایلش چراغ قوه داشت.
علی در راهرو اورژانس قدم می زد و به هرجا که حس می کرد نور موبایلش می تواند کمکی کند، سر می زد.

مدتی گذشت که ناگهان یکی از بچه های جمعیت، علی را صدا زد:

" علی جان! نورت رو می خوایم..."

علی به سمت صدا رفت. اتاق عمل.
...
آن روز صبح، اتاق عمل بخش اورژانس بیمارستان امام خمینی، به لطف نور چراغ قوه موبایل علی روشن شد، تا عمل دست جوانی که بر اثر بریدگی ناچار به عمل او بودند انجام گیرد.

همه چیز معلوم بود. زهرا خانم بهانه ای بیش نبود.
برق مدتی پس از این واقعه آمد. کارهای زهرا خانم درست شد و دیگه واقعا صبح شد.
 

برنامه هاي آينده

  در جرايد

 

 



آرشيو

فعالیتهای فرهنگی
جشن مهر
جشن کارنامه
جشنواره فرزندان مهر

لينکهاي مرتبط با
جمعيت امام علي
 
 
 
 
لوگو


تعداد بازديد کنندگان


 

 

 
    

بهترين حالت براي مشاهده ي اين وبلاگ : وضوح 768 * 1024