جمعيت امام علي(ع)

 

 
 
Monday, May 08, 2006

»
 
ای کاش بهار هیچ کودکی در این سر زمین خاکستری نبود

لبخند بچه ها را ازبهار بگیر مثل حافظ از شعر ، بوسه از عشق ، نور از خوشید و نوازش از نسیم صبح...می توانی؟ می توانی حتی در ذهنت؟...
به خدا این فرشته های کوچک، به کوچکتر بهانه ای لبخند را به بهارت هدیه می دهند حتی اگر در آخرین روزهای عمرشان باشند حتی اگر سرفه هاشان خشک و نفس هاشان بی رمق باشد...
به خدا گندم لبهاشان به نم نم محبتی خیس می خورد و ری می کند و جوانه می زند، حتی اگر فقر فرصت هر رویشی را از آنها گرفته باشد...
پس بگرد و ناب ترین لبخند ها را برای بهار خودت پیدا کن.
امتحان کن ، هزینه زیادی ندارد :کمی رنگ شاد و طعم شیرین و آغوشت(آغوشت را برای کدامین خواهش زمینی ذخیره می کنی حالا که این همه آسمان در میان دستهایت جای می گیرد؟)
مکان : بیمارستان غلی اصغر
بیمارستان....نمی دانی چرا راهروهای بیمارستان بوی خاصی برایت دارد،بویی که تو را به خاطرا ت تلخ می برد ، چیزی از خاطره ها یادت نیست فقط طعم تلخش ته گلویت را می سوزاند...
راهرو را طی می کنی و حالا بچه ها:
ردیف هم، روی تخت ها ، آرام و بی صدا...کمی جا خوردی نه؟
پوستهای لطیف و نشترهای بی امان آمپول که مدام میشکافد تا شاید رگی بیابد...
بچه ها و بدن های نحیف و تختهای آهنین و سخت
بچه ها و درد و زخم و عفونت و بوی تند الکل ....
خب حالا تو:
حالا تو و رنگ رنگی اسباب بازی هایت تا به آنها بگویی کودکم مرگ شاید سرنوشت محتوم تو باشد اما سهم خود را از بهار ، از زمین بردار
حالا تو باور می کنی که لبخند چه آسان بر لب فرشتگان می نشیند...چه آسان و بی منت آغوشت را پر آسمان می کنند...
حالا تو چقدر کوچکی ، چقدر حقیری در برابر این همه روشنایی ،این همه نور. چقدر تحفه هایت ناچیزند...اما بچه ها نا امیدت نمی کنند، سبد سبد آسمان می پاشند درون قلبت
حالا تو با خود می اندیشی چقدر حقیرم من که آغوشم را،این کمترین را ،در این همه بهار که آمده اند و رفته اند از بچه ها دریغ کرده ام
و باز با خودت عهد می بندی که...
و یادت باشد چه تو باشی و چه نه... چه عهد هایت مانده باشند در ذهن یا در میان روز مرگی ها فراموش شده باشند...
بچه ها همیشه هستند با تن پر درد و چشمی منتظر و نا امید به در تا این ته مانده بارقه امید چشمشان را به او ببخشند ....به او ببخشند و بروند...
می دانی که فرشته ها خیلی روی زمین دوام نمی آورند...

مکان: بهزیستی

آرام و آهسته ، کمی هم با ترس...ورود به جایی ناشناخته...نکند بچه ها این ترس را ، این کنجکاوی را از چشمهایت بخوانند و...
همین فکر، ترست را بیشتر و بیشتر و بارش آن را در چشم هایت چند برابر میکند ،و این سیر تصاعدی ادامه دارد ...
آرام و آهسته ، کمی هم با ترس...در آهنین و بزرگی که هیچ شباهتی به در خانه ندارد ، همان درهایی که بچه ها در نقاشی ها تکرار می کنند، با خودت فکر می کنی بچه های اینجا هم خانه نقاشی می کنند؟ با در و پنجره و دودکشی که مدام دود آبی از آن بیرون می زند و آن شیب تند شیروانی...
آرام و آهسته ، کمی هم با ترس... از حیاط می گذری جایی که معلوم است برای بازی نیست…با خودت فکر می کنی بچه های اینجا هم از اینکه توپ بچه همسایه بیفتد توی حیاط یا گربه ای زیر سایه درخت باغچه لم بدهد ذوق می کنند؟
هیچ گاه باد به غبغب می اندازند و می گویند :"حیاط خونمون"؟
و حالا وارد اتاق شده ای ، قاطی بچه ها...کمی به هم نگاه می کنید ...صدایی میشنوی:"بچه ها سلام کردید؟"
و چندین صدای کودکانه با هم و بلند: "سلام"
چقدر ترست بیهوده بود...بچه ها گرم می پذیرندت اصلا انگار روزها و روز ها منتظر آمدنت بوده اند...
چقدر از دیدن اسباب بازی ها خوشحال میشوند،
یکی درون آغوشت خانه می کند ، برایت حرف می زند و تو می شوی "خاله" و تو می شوی "عمو"...
ساده و راحت... چقدر ترس تصاعدیت بیهوده بود
ناگهان نگاه پر لبخند یکی با نگاهت تلاقی می کند:" خاله جان، آمدی مرا با این همه اسباب بازی و بوی عید ، سرخی لباس حاجی فیروزت خوشحال کردی، آمدی تا من هم در خاطرات کودکیم رنگی هر چند کمرنگ از بهار داشته باشم.آمدی تا من هم بیاموزم تا من هم بیاموزم نیازس نیست برای شاد کردن کسی هفت پشتتان با هم یکی باشد، نیازی نیست اصلا کسی را بشناسی یا نامش را بدانی تا به او بگویی عمو...
آری،’من و تو نسلمان به یک اصل می رسد یعنی به عشق، زنده بمانی پسر عمو’(1) "
راستی پسر عمو دستت برای این همه شادی درد نکند ...اما ...اما بین خودمان باشد ، به خانم مربی نگو یی ها...
اینها برای من بابا نمی شود...
خیر پیش پسر عمو، زنده بمانی باز هم به ما سر بزن

مکان: کوچه های خیابان مولوی

روز ها به بهار نزدیک تر می شود بوی "یا مقلب القلوب " می آید..
این بار نوبت کوچه هاست، این بار کیسه هایی که کمی طعم عید درون آنها ریخته اند، برای بچه هایی که کسی اهمیت نمی دهد آیا تا به حال عید را دیده اند یا نه...
برای خانه هایی که سهمی از بهار نبرده اند ، پدر که نباشد یا باشد و...، مادر که نباشد یا باشدو...
دیگر کسی به فکر خرید لباس عید ، تکاندن خانه ، خیس کردن گندم نیست...
لباس عید هست ، ماهی هست ، هفت سین و شیرینی و آجیل هست اما در خانه همسایه، در ویترین مغازه...
و شاید اگر وضع مالی بهتر باشد درون پیک شادی مدرسه...
قدم هایت با صدای قلبت ضرب می گیرد :" یا مقلب القلوب، یا مقلب القلوب،یا مقلب القلوب...."
آدرس را پیدا می کنی ، در میزنی ...
زنی در را برایت باز میکند ، سلام و احوالپرسی...
بچه ای از گوشه در سرک می کشد...
آرام لبخند می زند چشمهایش با دیدن کیسه برق می زند، آرام روی سرش دست می کشی ...برای بیشتر از این فرصت نیست...
کیسه را می گذاری و می گذری...
در راه درون تاکسی چشمهایت را می بندی و به بچه ای که سرک می کشید فکر می کنی... حتما الان کیسه را باز کرده اند ،حتما از دیدن شکلاتها و شیرینی ها خوشحال شده است... حتما از دیدن ماهی بالا و پایین پریده می تواند به بچه های همسایه پز بدهد که "مام شب عید سبزی پلو با ماهی خوردیم"
در ذهنت با آن لباس های تازه می بینیش ... خدا کند اندازه اش باشد...حتما هست ...شاید کمی پیرهنش گشاد باشد...عیبی ندارد عوضش حالا حالاها اندازه اش هست و ... وای کاشکی وقتی کیسه را باز میکرد آن جا بودم... مهم نیست ...در ذهنت می بینیش
شیشه را پایین می کشی بوی عید می آید ، نفس عمیق می کشی ...
تمام لبخندهایی که این روزها دیده ای از ذهن می گذرانی ... خدایا ممنونم... خدایا به خاطر ناب ترین لبخند های فرشته هایت ممنون...خدایا...
یکی از دور، یکی از درون قلبت زمزمه می کند " یا مقلب القلوب و الابصار ..."
تاکسی ترمز می کند، پیاده می شوی پله های طولانی مترو...باز در شلوغی گم می شوی ولی آن صدای دور گم نمی شود :" یا محول الحول والاحوال..."
 

برنامه هاي آينده

  در جرايد

 

 



آرشيو

فعالیتهای فرهنگی
جشن مهر
جشن کارنامه
جشنواره فرزندان مهر

لينکهاي مرتبط با
جمعيت امام علي
 
 
 
 
لوگو


تعداد بازديد کنندگان


 

 

 
    

بهترين حالت براي مشاهده ي اين وبلاگ : وضوح 768 * 1024