جمعيت امام علي(ع)

 

 
 
Tuesday, October 17, 2006

» گزارشی از شیرخوارگاه حضرت رقیه
 
امروز روز اول ماه رمضان بود. قرار بود برای مراسم دعا به شیرخوارگاه حضرت رقیه برویم. با اینکه تجربه چنین بازدیدهایی را داشتیم، اما باز هم ته دلمان شوری می زد. نمی دانستیم چه برخوردی باید با آنها داشته باشیم. آیا ما را بر حریم خصوصی زندگی شان راه می دهند؟ تمام طول راه با فکر کردن به این تصورات گذشت. اما وقتی که قدم به داخل محوطه گذاشتیم، فهمیدیم که چه ترس بیهوده ای داشتیم. آنقدر سریع جو صمیمی بین مان ایجاد شد که خودمان هم متعجب مانده بودیم.
وای که چه لذتی داشت نگاه کردن در چشمان معصومی که از فرط خوشحالی برق می زد. با بچه ها شروع به بازی کردیم. عمو زنجیرباف... بله... زنجیر منو بافتی... بله... پشت کوه انداختی... بله... و بعد هم تخم مرغ گندیده. تو می شدی گرگ و باید دنبالش می دویدی تا او را بگیری. و بعد او گرگ می شد و دنبال تو می دوید. و تو تقریبا راه می رفتی تا بتواند تو را بگیرد و خوشحال و پیروز داد بزند: هی! گرفتمت! خوشحال می شوی که با باختنت، شادی را برای دقایقی به او دادی.
تقریبا هر بچه ای یک خاله یا عمو برای خودش پیدا کرده. و به قول شارمین عالمینشان با هم یکی شده است.
اینجا همه چشمها برق می زند. چشمان بچه ها از خوشحالی و نشاط و پیدا کردن این همه دوست و چشم های بچه های ما بخاطر نمناکی اشکی که خیلی سعی در نریختنشان داشتند. چون این اولین قانونی بود که تو یاد گرفته بودی. "هرگز جلوی بچه ها گریه نکن، چون آنها به خوشحالی و محبت شما احتیاج دارند."
بعد از اینکه حسابی از بازی کردن خسته شدند، به سراغ سفره افطار رفتیم. همه بچه ها اول برای سلامتی و ظهور امام زمان دعا کردند. ولی غمگین ترین دعایشان این بود: "خدایا، پدر و مادری مهربان برای ما بفرست."
این بار دیگر چهره های بچه های جمعیت دیدنی بود. اما باز هم با خنده و شادی افطار کردند و نگذاشتند شادی چند ساعته بچه ها از بین برود.
بعد از غذا نوبت دادن هدیه ها شد. هر بچه ای سعی می کرد آرام تر بنشیند تا زودتر هدیه اش را بگیرد. برای یک دقیقه آرامش عجیبی برقرار بود. درست مثل آرامش قبل از طوفان. اما بعد از باز شدن کادوها به انفجار هورا و خنده و شادی تبدیل شد.
اشکان، آنا، زهرا، محمد هر کدام کادوهایشان را پیشت می آوردند تا تو هم در شادی شان شریک شوی. حالا نوبت خداحافظی بود. فکر نمی کردی در عرض چند ساعت این طور به تو وابسته شوند و این بار اشک هایی بود که از چشم هایشان جاری می شد تا تو پیش آنها بمانی. با قول دادن به اینکه باز هم پیش آنها می آیی کمی آرام شدند. و سریع از آنجا خارج می شوی تا این بغض چند ساعته که از اول ورودت بدجوری گلویت را آزار می داد را در تنهایی ات خالی کنی.
اما حالا می توانی خوشحال باشی که خداوند رحمتش را بر تو جاری کرده تا روز اول ماه مبارک رمضان را با این کودکان معصوم سپری کنی.

دوشنبه 3/مهر/85
Comments: Post a Comment
 

برنامه هاي آينده

  در جرايد

 

 



آرشيو

فعالیتهای فرهنگی
جشن مهر
جشن کارنامه
جشنواره فرزندان مهر

لينکهاي مرتبط با
جمعيت امام علي
 
 
 
 
لوگو


تعداد بازديد کنندگان


 

 

 
    

بهترين حالت براي مشاهده ي اين وبلاگ : وضوح 768 * 1024