|
||||||
Monday, December 11, 2006
پنجشنبه شب، یا بهتر بگم جمعه صبح، توی بیمارستان امام خمینی، مجموعه ای از حوادث عجیب و غریب اتفاق می افتاد که اوجش حدود ساعت 3 شب بود.
بچه های جمعیت، مدتی بود با زهرا خانم آشنا شده بودند. توی یکی از شناسایی های منطقه فرحزاد، بچه ها زنی را پیدا کردند که از شوهری افغانی دارای 2 پسر خردسال بود. شوهر این زن، او را رها کرده بود و در شهر دیگری زن دیگری گرفته بود. زن بیماری های زیادی داشت که سرطان سینوس، یکی از آنها بود. اما آشنایی عمومی بچه های جمعیت با این زن_ زهرا خانم_ به یک ماه قبل بر می گردد. تماس زهرا خانم با یکی از بچه ها و درخواست او مبنی بر نگهداری از فرزندانش در زمانی که در بیمارستان است، بچه ها رو به بیمارستان امام خمینی کشاند. قرار شد بچه های جمعیت از فرزندان زهرا خانم مراقبت کنند. مشکل بیماری زهرا خانم خیلی حاد بود ولی پزشکان اورژانس قادر به تشخیص خاصی نبودند و از پذیرش او سر باز می زدند. این دقیقا مشکلی بود که مجددا پنجشنبه، یعنی یک هفته پس از ترخیص او از بیمارستان، بچه ها را تا آن وقت در بیمارستان نگه داشته بود. آزمایش پشت آزمایش، نظرات پزشکان مختلف، هیچ کدام راه به جایی نمی برد. مدت زیای گذشته بود. بچه ها مستاصل شده بودند. هر از چند گاه، اتفاقی می افتاد که نور امیدی در دلها روشن می شد ولی ... تا اینکه جالب ترین اتفاق ممکن افتاد. برق های بیمارستان رفت. برخوردها عجیب تر بود. عده ای از پزشکان نسبت به این وضع اظهار تعجب می کردند. بیمارها ترسیده بودند. چند تن از همراهان بیماران به دنبال مسئولین می گشتند تا علت را جویا شوند. " مگه اینجا برق اضطراری نداره؟!" "داره! ولی خرابه!" همه دنبال وسیله ای می گشتند تا اندکی از تیرگی موجود بکاهند. چراغ قوه ها و موبایل ها، به کار افتادند. یک نفر موتور سیکلتش را به پشت شیشه های بخش اورژانس آورد تا روشنایی هر چند کم آن، حداقل بخشی از راهروی اصلی را روشن کند. مدت زیادی گذشت. کم کم همه داشتند به بی برقی عادت می کردند که خبر فوت دو بیمار که در زیر دستگاه بودند همه را متاثر کرد. اظهار نظر پزشکان هم جالب بود: " دو نفر Expired!!! شدند، البته ما به هر صورت کار خاصی هم نمی تونستیم براشون بکنیم!" توی این بی برقی عده ای هم بودند که با فضای جدید بیشتر صفا می کردند. آغاز پخش موسیقی های مختلف از موبایل ها، بدون توجه به نوع فضا هم از عجایب بود. علی، یکی از بچه های جمعیت، و کسی که زهرا خانم را در شناسایی پیدا کرده بود، موبایلش چراغ قوه داشت. علی در راهرو اورژانس قدم می زد و به هرجا که حس می کرد نور موبایلش می تواند کمکی کند، سر می زد. مدتی گذشت که ناگهان یکی از بچه های جمعیت، علی را صدا زد: " علی جان! نورت رو می خوایم..." علی به سمت صدا رفت. اتاق عمل. ... آن روز صبح، اتاق عمل بخش اورژانس بیمارستان امام خمینی، به لطف نور چراغ قوه موبایل علی روشن شد، تا عمل دست جوانی که بر اثر بریدگی ناچار به عمل او بودند انجام گیرد. همه چیز معلوم بود. زهرا خانم بهانه ای بیش نبود. برق مدتی پس از این واقعه آمد. کارهای زهرا خانم درست شد و دیگه واقعا صبح شد.
Comments:
Post a Comment
|
Ø¨Ø±ÙØ§Ù Ù ÙØ§Ù Ø¢ÙÙØ¯Ù
آرشÙÙ
September 2004
October 2004 November 2004 December 2004 February 2005 March 2005 May 2005 October 2005 March 2006 May 2006 July 2006 August 2006 September 2006 October 2006 December 2006 January 2007 March 2007 April 2007 May 2007 September 2007
ÙØ¹Ø§ÙÛØªÙØ§Û ÙØ±ÙÙÚ¯Û
جش٠Ù
ÙØ±
Ø¬Ø´Ù Ú©Ø§Ø±ÙØ§Ù
Ù
جشÙÙØ§Ø±Ù ÙØ±Ø²Ùدا٠Ù
ÙØ±
ÙÙÙÚ©ÙØ§Ù Ù
رتبط با
جÙ
Ø¹ÙØª اÙ
اÙ
عÙÙ
ÙÙÚ¯Ù
|
|||||
|